۱۳
اردیبهشت
۱۴۰۳
شماره
۵۶۰۵
عناوین صفحه
هگمتانه، گروه اندیشه: شهید علیرضا شمسی پور قهرمان حماسه ساز همدانی را همگان با عنوان «جستجوگر نور» میشناسند مردی که هیچ گاه احساس خستگی نکرد و همیشه در میدان مجاهدت و در خط مقدم حاضر بود. سالها مجاهدت و رشادت در دفاع مقدس تنها گوشهای از اقدامات ماندگار وی بود و او علاوه بر اینکه پرچمدار ورزش استان بود؛ زمانی که حرم آل الله در سوریه را در خطر دید لحظهای تاب نیاورد و در سرنگونی حرامیان و داعشیان باز هم خوش درخشید. اما باز هم آرام و قرار نداشت و دایم برای اینکه به یاد شهدا و دوستان شهیدش باشد در مناطق جنگی حضور پیدا میکرد و برای راهیان نور روایت گری میکرد و یا برای جستجوی شهدا در کمیته تفحص شرکت میکرد و شهدا را به خانواده هایشان میرساند تا استخوانهایی که سالهای سال است چشمان منتظر مادران، پدران و فرزندان شهدا برای دیدنشان لحظه شماری میکنند، زیر لودرهای عراقی برای ساخت و سازهای عمرانی شکسته نشود که همین حکایت شمع وجود او را برای همیشه خاموش کرد...
حس پروانگی حس همه همسرانی است که از صبوری و ایثار آنها مردانشان به معراج گاه شهادت رهسپار میشوند. یادمان نرود در کنار هر شهید، شهیدهای است که هر روز جانش را به مسلخگاه عاشقی میسپارد. به مناسبت فرا رسیدن سالگرد شهادت سردار شهید علیرضا شمسیپور گزیدهای از کتاب "حس غریب پروانگی" بر اساس خاطرات پروانه برازنده همسر شهید شمسیپور را از نظر میگذرانیم باشد که ادای دینی هر چند اندک به روح بلند این شهید بزرگوار کرده باشیم:
مریم اولین کلمهای که یاد گرفت، «علی آقا» بود. وقتی پدرش میآمد به جای اینکه بگوید بابا میگفت: «علی آقا». شیرین زبان بود و دوستداشتنی. وقتی میگفت: «علی آقا»، قند توی دل پدرش آب میشد. مدتی بعد کمکم یاد گرفت که بگوید بابا. دو سالی میشد با خانواده پدرش زندگی میکردیم. خانواده علی خیلی مهماندوست بودند؛ برای همین اکثر اوقات برایشان مهمان میآمد. وقتی از سر کار میآمدم با اینکه خیلی خسته میشدم اما دوست داشتم کمک حال مادرش باشم. بیمنت با روی خوش کنارش میایستادم و از مهمانها پذیرایی میکردم. پدرش را واقعاً دوست داشتم مرد مهربان و خوشقلبی بود. مثل پدر خودم با من رفتار میکرد.
بعد از دو سالی که آنجا بودیم یک روز علی آمد و گفت: «پروانه ممنون که تا به حال صبوری کردی و با خانوادهام زندگی کردی با تمام سختیها و خستگیها در کنارشان بودی. وسایل را باید کمکم جمع کنیم میخواهم خانهای برایت بگیرم تا راحتتر باشید».
بعد از مدتی اسبابکشی کردیم و رفتیم مستأجر یکی از دوستانش شدیم، یک سالی هم آنجا مستأجر بودیم واقعاً مرد بزرگی بود. مثل یک برادر خوب و دلسوز خودش و بچههایش کمکحال ما بودند. زمستان که میشد، نفت خریدن خودش خیلی دردسر داشت، بچههای آقارضا برای ما هم سر صف میایستادند نفت میخریدند. دلم نمیخواست به زحمت بیفتند اما واقعاً در حقم کوتاهی نمیکردند. گاهی اوقات هم که میخواستم دکور خانه را تغییر دهم به کمک میآمدند. معمولاً هر چند وقت یک بار دوست داشتم در خانه تغییراتی ایجاد کنم، نه اینکه بخواهم وسایل جدید و نو بخرم، فقط با جابجا کردنشان در خانه تغییر جدیدی احساس شود، دوست داشتم وقتی علی میآید همهچیز خوب و زیبا به نظر برسد.
از وقتی که خانهمان را از خانواده پدرش مستقل کرده بودیم کارم سختتر شده بود. صبح زود باید مریم را میبردم و به مادرم میسپردم و خودم به سر کار میرفتم. مریم پرجنب و جوش بود و فعال، مادرم علاقه زیادی به او داشت و خیلی به مریم میرسید. از سر کار که میآمدم میرفتم مریم را برمیداشتم و میبردم خانه تا برسم خسته و کوفته میافتادم. تازه بهانهگیریهای مریم شروع میشد. هرچند علی زیاد خانه نبود اما همان مدت کوتاه هم که بود آنقدر با او بازی میکرد و این طرف و آن طرفش میکرد که داد مرا درمیآورد، میگفتم: «علی جان بس است بچه بدن درد میگیرد.» میگفت: نهخیر، میخواهم ورزشکار بشود مثل بابا علی» میخندیدم و میگفتم: «بله قهرمان مثل بابا علی، پس خدا به داد من برسد.»
مریم هرچی که بزرگتر میشد بهانه پدرش را بیشتر میگرفت. دوست داشتم جای خالی علی را برایش پر کنم برای همین در وقتهای استراحت او را به پارک میبردم و چیزهایی را که دوست داشت برایش میخریدم. من خودم در کودکی عاشق کتاب خواندن بودم، اما مادرم سواد نداشت که برایم کتاب بخواند. گریه میکردم و میگفتم: «مامان میشود برایم کتاب بخوانی»!! مامان دستی روی سرم میکشید و میگفت: «پروانه جان من که سواد خواندن ندارم و انشاءا... خودت یاد گرفتی که چطور بخوانی هر روز بیا و برای مامان هم کتاب بخوان». اما من لجباز بودم و پاپی مامانم شدم که باید برایم کتاب بخوانی. مامان هم چاره نداشت یا از خواهر و برادر بزرگترم میخواست برایم کتاب خوانند یا مرا پیش همسایهمان آقای موسوی که معلم بود میبرد تا هم برایم کتاب بخواند هم در درسهایم کمکم کند.
حالا مریم انگار پا جای پای کودکی خودم گذاشته بود. من هم دوست داشتم وقتی بهانه میگیرد این کمبود را برای او جبران کنم. خیلی وقتها قسمتی از حقوقم را کتاب میخریدم و برای مریم میخواندم. اینطور هردویمان سرگرم میشدیم، اما گاهی اوقات انگار کتاب قصهها هم نمیتوانست آرامش کند. گریه میکرد و جیغ و داد راه میانداخت و مدام میگفت: «مامان مرا ببر پیش بابا علی». آنقدر میگفت و میگفت که صدایش میگرفت. هم بهانهگیریهایش را، هم دلتنگیهایش را درک میکردم میدانستم وقتی بچهای بهانه پدرش را میگیرد، دلتنگ میشود، چقدر سخت است.
بالاخره سردار همدانی رضایت دادند به سوریه بروم
جنگ سوریه و عراق و حمله داعش به این کشورها مدتی بود فکرش را مشغول کرده بود. یکی از دوستانش میخواست به سوریه برود. میدانستم که علی هم دلش میخواهد برود اما مراعات حال مرا میکرد. گفتم: «علی نگران نباش بچهها هستند، مهدی، مریم، خانواده شما، خانواده خودم، اگر میخواهی بروی من مانعت نمیشوم»، ولی ته دلم نگران بودم. اصلاً انگار یک دلم میگفت برود و یک دل دیگر میگفت خدا کند نرود، ولی من از روز اول علی را اینطور قبول کردم علی بیرون از خانه جهاد کند من در خانه.
او جریان داشت و هرجا که احساس میکرد به او نیاز هست حضور داشت. برای من علیرضا مردی بود با تمام صفتهای خوبی که آرزوی داشتنش را در خودم داشتم. برای من؛ او کامل بود. سهم من از بودن با علی اندک بود، اما آنقدر خواستنی بود که حتی یادش هم احیاگر نفسهای خستهام باشد.
وقتی خیالش از بابت من راحت شد، تمام تلاشش این بود که حاج حسین همدانی راضی شود. ایشان به او اجازه نمیداد. علی بازنشست شده بود و حالا زمان آن رسیده بود که به خانوادهاش بیشتر برسد. حتی یک بار به صورت خصوصی که با علی ملاقات داشت به او گفته بود: «بیشتر در کنار خانوادهات باش». برای همین علی هرچه اصرار میکرد ایشان رضایت نمیدادند. طوری شده بود که علی وقتی میفهمید سردار همدانی در جایی حضور دارند خودش را میرساند تا شاید جواز مدافع حرم بودنش را امضا کند.
بالاخره هم با اصرار و پافشاری علی ایشان رضایت دادند. وقتی علی آمد خانه خیلی خوشحال بود. به شوخی گفتم: «علی آقا کبکتان خروس میخواند»!؟ خندید و گفت: «بالاخره آقای همدانی رضایت دادند به سوریه بروم». موها و ریشهایش را کوتاه کرد و راهی سوریه شد. در آنجا مسؤولیت فرمانده اطلاعات عملیات و فرماندهی گردان فاطمیون را بر عهده داشت.
سوریه و عراق درگیر یک جنگ سخت شده بودند. گاهی مینشستم و از تلویزیون میدیدم که داعش چه بلاهایی سر کسانی که به دستشان اسیر میشوند میآورند. دیدن بعضی از صحنهها واقعاً وحشتناک بود. مینشستم تا صبح برای علی دعا میکردم. «خدایا خودت مواظب علی من و همه رزمندهها باش».
خودم را برای شنیدن هر چیزی باید آماده میکردم اما تصورش هم برایم سخت بود. من بیمار بودم و فرزندانم به علی احتیاج داشتند. مهدی و مریم هر دو بزرگتر شده بودند و شدید وابسته به او. برای مریم خواستگار آمده بود و من تازه به خودم آمدم که نقاش کوچولوی محله چقدر بزرگ شده است...».